منطق و استدلال منطقی فراگیرترین واژگان مطرح در حوزۀ دانش بشری هستند.
برای بسیاری از افراد، زندگی مملو از رویدادهای فشارزا است، اما نکته مهم نحوه پاسخدهی افراد به مشکلات است که چگونه آنها مهارت مقابله و حل مسئله خوشتن را ارزیابی نموده و در قبال مشکلات، گرایش یا اجتناب دارند. میدانیم که هر فردی نیاز به دانش حل مسئله دارد اما این مهارت، یکی از پیچیدهترین رفتارهای انسان استکه نیاز به تلاش و افرادی دارد و شامل 4 مرحله میباشد که عبارتند از: 1-فهم 2-برنامهریزی 3-کاربست برنامه 4- نگاه به عقب و بازنگری.
این حضور فراگیر ناشی از ماهیت محوری این مفاهیم در شکل دادن به تمامی معارف عقلی است.
در مجموعه کلان دانش بشری، میتوان حوزههایی را تشخیص داد که کسب معرفت در آنها متکی به بهرهگیری از توان منطق و استدلال منطقی است.
استدلال فرآیندی است که در آن ذهن بین چند قضیه یا حکم، ارتباطی دقیق و منظم برقرار میسازد تا از پیوند آنها، نتیجه حاصل شود. به این ترتیب نسبتی مبهم به نسبتی یقینی و صریح تبدیل میشود.
استدلال منطقی نوعی شناسایی حرکتی است، حرکت از مقدمات به سمت نتیجه.
این حرکت مستلزم طی مراحلی است و در آن نوعی پیوستگی و تدریج وجود دارد. از این رو هر نوع گسست و یا عدم پیوستگی در این حرکت، به ساختار آن لطمه اساسی میزند و کسب نتیجه را ناممکن میسازد.
در مجموعهی فعالیتهای شناختی، میتوان گفت تفکر در راس آنها قرار دارد که مشتمل بر استدلال، تصمیمگیری، ارزشیابی و حل
مسئله و… است.
این استدلال همان منطق گزارهای است که گذارههای منطقی بهصورت «یا» و «اگر. تکلیف انتخاب واسون توسط یک روانشناس انگلیسی به نام پیتر واسون ابداع شده است. این تکلیف مبتنی بر قواعد استدلال شرطی است.
منطق و روانشناسی هر دو با استدلال سروکار دارند، اما تفاوت آنها این است که منطق به استدلال کامل از آنجهت که مرکب از قضایایی است که بین آنها ارتباط ضروری برقرار است نظر دارد، انواع استدلال را شناسایی میکند،آنها را براساس ارزش منطقی مرتب میکند و استدلال منتج را از استدلالها یغیر منتج متمایز میکند.
اما روانشناسی استدلال را از آنجهت که درست یا غلط است مورد تحقیق قرار میدهد.
امروزه حوزۀ پژوهش روانشناسی دربارۀ استدلال منطقی بهعنوان یکی از عالیترین فراوردههای فکری از موارد فوق الذکر بسی فراتر رفته است و شاید اهمیت آن نیز آشکارتر شده است.